نظر بدهید نظر بدهید.راهکار بگذارید .
این بحث یک تز برای تدوین ادامه مطالب جدی وجدید در مورد تاریخ تمدن ایران است تاریخ صده های گم شده وتمدنهای فراموش گشته
نظر بدهید ..../تمدن ایران سالهاست که زبانزد تاریخ نویسان ونویسندگان مشهور دنیاست اما یک چالش را میتوان دراین بین یافت وان چگونگی تفسیر فلسفه تاریخ اسطوره ای ومصدا ق سازی ان با تاریخ حقیقی وضبط شده ایران است
پایان کسری
این آخرین جنگ کسری بود...
آخرین لشکر کشی، فوج فوج اسواران و زره پوشان ؛سوار بر اسبان سیاه اصیل با اندامهای کشیده موزون ؛نیزه در دست و گرز بر کمرآماده اند . غرور از میان چشمانشان کمانه میکشد و پیل سواران راه را هموار میکنند . پایگان آرام و بی تکبر خاک های پیراهنشان را میتکانند . وقت رفتن است .ندای شیپور ها و طبل ها جنگ را فریاد میکشد. نهیب اسواران، فرار پایگان ، موج خاک و شیمشیر و خون ،کمان و سپر و سینه های دریده و...
تاریخدان: بر وزن قندان،نمکدان،قلمدان،سماقدان و... ظرفیست بیظرفت! که گاه ازحجمه خالی تاریخ تهی دست جا میمانند و لبریزاز توهم جانکاه اش،آهسته فرو میریزد بر تن داغ کرده کاغذی،دیواری،سنگی و یا کنده درخت بی رمقی ...
نه به روئیت ماه و نه به رای خورشید ، امروز در تقویم آشفته روز های درهم وبی سامان من ، شهر داستان های هزار و یک شب* سقوط کرد....
او" آمده است.اما این بار در میان پوستینی مندرس ، آمده بود تا مرا دریابد و بر عقده ی سالهای خدایگونه ام بتازد .مرگ من! کاش زودتر آمده بودی .پیش از انکه شهر هزار و یک شبم را در قمار عشوه گر چشم های دلفریبش ببازم .
در میان غرور خدایگونه ام خوابیده بودم و گمان میکردم که دست تجاورزگر تو هرگز به شانه هایم نخواهد رسد، و به منجی تو نوشتم که ای جوان خام،. من قلب تپنده ی زمینی هستم که تو بر آن این گونه تاخته ای و در فریب جوانی ات ، خدایگونه بودنم را فراموش کرده ای و او خندید. بر من و بر شب ها و روزهایی که بی من نباید می بودند و من امروز در میان تن مطعفن نمدی پوسیده گنجبنه سالهای جانشینی خدایم را به گور میبرم.*
در آخرین شب روزهای هزار و یک شبم ، دیگر سپری و سلاحی و اسبی نیست . تنها نگاه بی اشتیاقی چشم هایی ُ بر حیرت تقدس روزهایم نشسته اند
*بغداد در دوران خلفای عباسی
*افسانههای بسیاری در مورد قتل مستعصم وجود دارد؛ همچون این که مغولان از کشتن خلفا بیم داشتند، و به همین دلیل او را نمدمال کردند و سپس با اسبان بر او تاختند تا کشته شد. بر اساس سفرنامه مارکوپولو ، هلاکوخان او را در اتاقی بدون آب و غذا زندانی کرد و او را مجبور به خوردن طلاهایی کرد که انبار کرده بود. بر اساس دیگر روایات او را در زیر کاشیهای قصر، زنده دفن کردند.